در نهفته ترین باغ ها، دستم میوه چید
و اینک، شاخه ی نزدیک!
از سر انگشتم پروا مکن.
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست،
عطش آشنایی است.
درخشش میوه! درخشان تر
وسوسه ی چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت.
و من، شاخه ی نزدیک!
از آب گذشتم، از سایه بدر رفتم
رفتم، غرورم را بر ستیغ عقاب – آشیان شکستم
و اینک، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
خم شو، شاخه ی نزدیک!
سهراب سپهری
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
سهراب سپهری
در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
“نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست.”
زیباترین قسم سهراب سپهری:
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...
دريا و مرد
هفدهمين شعر از دفتر «مرگ رنگ»:
تنها ، و روي ساحل،
مردي به راه مي گذرد.
نزديك پاي او
دريا، همه صدا.
شب، گيج در تلاطم امواج.
باد هراس پيكر
رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد
نقش خاطر را پر رنگ مي كند.
انگار
هي ميزند كه :مرد! كجا مي روي ، كجا؟
و مرد مي رود به ره خويش.
و باد سرگران
هي ميزند دوباره: كجا مي روي ؟
و مرد مي رود.
و باد همچنان
امواج ، بي امان،
از راه ميرسند
لبريز از غرور تهاجم.
موجي پر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب.
دريا، همه صدا.
شب، گيج در تلاطم امواج.
باد هراس پيكر
رو مي كند به ساحل و ...
اي درخور اوج ! آواز تو در كوه سحر، و گياهي به نماز.
غم ها را گل كردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالينه تاريكي ، و تراويدن راز ازلي.
سر بر سنگ ، و هوايي كه خنك، و چناري كه به فكر،
و رواني كه پر از ريزش دوست.
خوابم چه سبك، ابر نيايش چه بلند، و چه زيبا بوته زيست،
و چه تنها من !
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه ياد ، و كبوترها لب آب.
هم خنده موج، هم تن زنبوري بر سبزه مرگ ، و شكوهي
در پنجه ي باد.
من از تو پرم ، اي روزنه باغ هم آهنگي كاج و من و
ترس !
هنگام من است ، اي در به فراز، آي جاده به نيلوفر
خاموش پيام!
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.
من در اين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.
من در اين تاريكي
درگشودم به چمن هاي قديم،
به طلايي هايي، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم.
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم.
غبار لبخند
نهمين شعر از دفتر «آوار آفتاب» :
مي تراويد آفتاب از بوته ها.
ديدمش در دشت هاي نم زده
مست اندوه تماشا ، يار باد،
مويش افشان ، گونه اش شبنم زده.
لاله اي ديديم - لبخندي به دشت-
پرتويي در آب روشن ريخته.
او صدا را در شيار باد ريخت:
« جلوه اش با بوي خنك آميخته.»
رود، تابان بود و او موج صدا:
« خيره شد چشمان ما در رود وهم.»
پرده روشن بود ، او تاريك خواند:
«طرح ها در دست دارد دود وهم.»
چشم من بر پيكرش افتاد ، گفت:
« آفت پژمردگي نزديك او.»
دشت: درياي تپش، آهنگ ، نور.
سايه مي زد خنده تاريك او
گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است...
حرف ها دارم
با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
و زمان را با صدايت مي گشايي !
چه ترا دردي است
كز نهان خلوت خود مي زني آوا
و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟
در كجا هستي نهان اي مرغ !
زير تور سبزه هاي تر
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
هر كجا هستي ، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.
آفتابي شو!
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه ديگر مي كني پروا؟
از آبها به بعد
روزي كه
دانش لب آب زندگي مي كرد،
انسان
در تنبلي لطيف يك مرتع
با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود.
در سمت پرنده فكر مي كرد.
با نبض درخت ، نبض او مي زد.
مغلوب شرايط شقايق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.
اما گاهي
آواز غريب رشد
در مفصل ترد لذت
مي پيچيد.
زانوي عروج
خاكي مي شد.
آن وقت
انگشت تكامل
در هندسه دقيق اندوه
تنها مي ماند.